پست ثابت
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
قیصرامین پور
آیه های زمینی
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریا ها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
کسی بی خبر آمد،مرا دست خودم داد
کسی مثل خودم غم ،کسی مثل خودم شاد
کسی مثل پرستو در اندیشه ی پرواز
کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز
کسی خنده کسی غم کسی شادی و ماتم
کسی ساده کسی صاف کسی در هم و برهم
کسی پر ز ترانه کسی مثل خودم لال
کسی سرخ و رسیده کسی سبز و کسی کال
کسی مثل تو ای دوست! مرا یک شبه رویاند
کسی مرثیه آورد برای دل من خواند
من از خواب پریدم،شدم یک غزل زرد
و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارمتو را اي كهن بوم و بر دوست دارم
تو را اي كهن پير جاويد برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
تو را اي گرانمايه، ديرينه ايران
تو را اي گرامي گهر دوست دارم
زندگانی بی پوچی
خدایا!خدایا!
همه ی زندگانیم
درتمام عمرم،برآنم
باگفتارم،بادست هایم
باافکارم،با رازهایم
بامی وجامم
باعشق وعرفانم
باشعرواشعارم
باشاعران وبزرگانم
باهمه ی دردهای غریبم
کاری کرده باشم
کمکی یاکه خدمتی
اگرناچیزهم باشد
یابه چشم هم نیایدشاید
به همه ی مردمانم
به دوستان وعزیزانم
تا دریابم که پوچ نبوده است زندگانیم
ووحشت عمری بی ثمرنداشته باشم
پس توکل به خدا وخدایم
یوسف دوست
هنر
برای وصول به خداعارف بودن هنراست میان این چندعارف پخته شدن هنراست
درهم نشینی بااین همه خامان درگنگره ی دوست سوختن هنراست
بااین همه خشک دلان بی شور دل خون وشیدا گشتن هنر است
میان این همه خاموشان راه عشق بس فریاد و ناله کردن هنر است
ای خودپرستان کنشت بی احساس هم دل وآدمی بودن هنر است
چیره شدن عقل در جدال با عشق هنر نیست عاطفی بودن هنر است
یوسف مست و خمار بودن آسان است وگرنه این همه ادعا داشتن هنر است
یوسف دوست
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
آن خدایی که تو بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند
ملاقات با دوزخیان
آن دم که مرا می زده برخاک سپارید
زیر کفنم خمره ای ازباده گذارید
تا درسفر دوزخ ازاین باده بنوشم
برخاک من ازشاخه انگور بکارید
آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات
یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات
هر قدرکه درخاک ننوشیدم ازاین باده صافی
بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی
جزساغرپیمانه و ساقی نشناسم
بر پایه میخانه وشادیست اساسم
گرهمچو همای ازعطش عشق بسوزم
ازآتش دوزخ نهراسم نهراسم
پروازهمای
گوینـد کــه دوزخی بـــود عـاشـق و مـست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشد
فرداست ببینی که بهشت همچون کف دست
گویند کسان بهشت با حور خوشست
من می گویم که آب انگور خوشست
این نقد بگیر و رست از آن نسیه بدار
کآوازدهل شنیدن ازدورخوش است