ملاقات با دوزخیان
آن دم که مرا می زده برخاک سپارید
زیر کفنم خمره ای ازباده گذارید
تا درسفر دوزخ ازاین باده بنوشم
برخاک من ازشاخه انگور بکارید
آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات
یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات
هر قدرکه درخاک ننوشیدم ازاین باده صافی
بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی
جزساغرپیمانه و ساقی نشناسم
بر پایه میخانه وشادیست اساسم
گرهمچو همای ازعطش عشق بسوزم
ازآتش دوزخ نهراسم نهراسم
پروازهمای
گوینـد کــه دوزخی بـــود عـاشـق و مـست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و می خواره به دوزخ باشد
فرداست ببینی که بهشت همچون کف دست
گویند کسان بهشت با حور خوشست
من می گویم که آب انگور خوشست
این نقد بگیر و رست از آن نسیه بدار
کآوازدهل شنیدن ازدورخوش است
بهشت
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خـوش افتـاد همانجاست بهشت
دورخ از تیـــرگی بخت درون تـــــــــو بــود
گر درون تیــره نباشد همه دنیــاست بهشت
صائب تبریزی