کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
هنر
برای وصول به خداعارف بودن هنراست میان این چندعارف پخته شدن هنراست
درهم نشینی بااین همه خامان درگنگره ی دوست سوختن هنراست
بااین همه خشک دلان بی شور دل خون وشیدا گشتن هنر است
میان این همه خاموشان راه عشق بس فریاد و ناله کردن هنر است
ای خودپرستان کنشت بی احساس هم دل وآدمی بودن هنر است
چیره شدن عقل در جدال با عشق هنر نیست عاطفی بودن هنر است
یوسف مست و خمار بودن آسان است وگرنه این همه ادعا داشتن هنر است
یوسف دوست
میدونی وقتی خدا داشت بدرقم می کرد بهم چی گفت؟
جایی که میری مردمی داره که میشکننت
نکنه غصه بخوری ، تو تنها نیستی
من درتوجریان دارم
تو کوله بارت عشق می گذارم که بگذری
قلب می گذارم که جا بدی
اشک میدهم که همراهیت کنه
و مرگ که بدونی برمی گردی پیشم
هین رها کن عشقهای صورتی عشق برصورت نه بر روی سطی
آنچه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای
صورتش برجاست این سیری زچیست عاشقا واجو که معشوق تو کیست
پرتو خورشید بر دیوار تافت تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم وا طلب عشقی که پاید او مقی
ما در این انبار گندم می کنیم گندم جمع آمده گم می کنیم
می نیندیشیم آخر ما به هوش کین خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست وز فنش انبار ما ویران شدست
اول ای جان دفع شر موش کن و انگهان درجمع گندم کوش کن
گرنه موشی دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله کجاست
ریزه ریزه صدق هر روزه چرا جمع می ناید در این انبار ما
موش = نفس گندم = جان – روح انبار = جسم
حضرت مولانا